اگر عینک روانشناسی به چشم بزنیم، در برخی تجاربی که از سر میگذرانیم عامل ترس دخیل است. گاهی ترس چون دستهایی پنهان، هدایت تصمیمهای ما را بر روی صحنهی زندگی در اختیار میگیرد.
در کنار دلایل گوناگونی که برای اقدام به ورزش بیان میشوند، وجود دو ترس عمده هم مطرح است:
اول، ترس از بیماری و مرگ (آرزوی سلامتی) و دوم، ترس از اندام نامتناسب (آرزوی زیبایی).
بر آن میشویم تا با انجام منظم ورزش روزانه و یا هفتگی، از میزان ترس خود بکاهیم و خود را به آرزوی سلامتی و زیبایی نزدیک کنیم. تا اینجای کار همهچیز خوب است، اما چرا پس از مدتی کوتاه ورزش را نیمه رها میکنیم؟
ما ورزش را نیمه رها میکنیم نه به این دلیل که الزاماً تنبل هستیم و یا فراموشکار، بلکه گاهی به این دلیل ساده که آن دو ترس عمده از میان رفته و ما حداقل در یک بازهی زمانی کوتاه دو آرزوی خود را برآورده ساختهایم.
ورزش کردن، رها کردن، و دوباره ورزش کردن؛ چرخهای که تکرار میشود.
شاید سومین آرزوی برآورده نشدهی هر ورزشکاری این باشد که قطعهی مختلکنندهی این چرخه (رها کردن) دیگر وجود نداشته باشد. اینکه ورزش نه تنها به یک عمل منظم روزانه و یا هفتگی، که به یک روند پیوسته و بیوقفه در طول تجربهی زیست او بدل شود.
چطور؟
جواب را میتوان در هدف جویا شد.
هدف از ورزش کردن این است که ورزش را درمانی برای نقصهای وجودی ببینیم نه راهی برای این که مرگ را به تعویق بیندازیم یا عرق بریزیم و در ازایش جذابیت جنسی بخریم.
و کیست دعوی آن داشته باشد که بینقص است؟
به گفتهی فیلسوفِ ورزشکار، دِیمِن یانگ:
«ورزش کردن پروژهای است که باید در تمام عمرمان ادامه یابد نه اینکه فقط هوسی تابستانه باشد.»